سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از ایمان پرسیدند ، فرمود : ] ایمان ، شناختن به دل است و اقرار به زبان و با اندامها بردن فرمان . [نهج البلاغه]
باران یعنی تو بر میگردی
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
شبهار ا از دست ندهیم شبهایی که به اندازه تنهایی ما جا دارند

سید مسیح نصر الله :: دوشنبه 86/4/11 ساعت 6:11 عصر


نوشته های دیگران()

صندلی ،برای یک نفر!

سید مسیح نصر الله :: دوشنبه 86/4/11 ساعت 6:9 عصر


نوشته های دیگران()

آدم برفی

سید مسیح نصر الله :: دوشنبه 86/4/11 ساعت 6:18 صبح

 

به شانه ام زدی که تنهاییم را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده ای؟!!!

تکاندن برف از شانه های آدم برفی؟!!!!!!!!


نوشته های دیگران()

ناهار با خدا!

سید مسیح نصر الله :: دوشنبه 86/4/11 ساعت 5:43 صبح

 

روزی روزگاری پسربچه ای بود که دلش می خواست خدا را ببیند. او می دانست که سفر به جایی که خدا زندگی می کند، طولانی است، بنابراین چمدانش را بست و سفرش را شروع کرد.
حدود سه منزل را رد کرد و به پیرزنی رسید که توی پارک نشسته و به کبوترها زل زده بود. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست به پیرزن نوشابه بدهد که متوجه شد پیرزن گرسنه است و به او غذا داد. پیرزن با امتنان آن راقبول کرد و به پسرک لبخند زد. لبخند پیرزن به قدری قشنگ بود که پسرک دلش خواست دوباره آن را ببیند و به او یک نوشابه تعارف کرد. پیرزن دوباره لبخند زد. دل پسرک از شادی لبریز شد!
تمام بعدازظهر را دو نفری آنجا نشستند، چیز خوردند و لبخند زدند، ولی حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند.
هوا داشت تاریک می شد و پسرک می دید که چقدر خسته شده است. از جا بلند شد که برود، ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و پیرزن را محکم بغل کرد.
پیرزن قشنگ ترین لبخندش را به او هدیه داد.
وقتی پسرک در خانه اش را باز کرد، مادرش از اینکه او را اینقدر خوشحال می دید تعجب کرد و پرسید:
ـ امروز چه کردی که اینقدر خوشحالی؟
پسرک جواب داد:
ـ با خدا ناهار خوردم!
و قبل از آن که مادرش بتواند سؤالی بکند، گفت:
ـ می دانی؟ او قشنگ ترین لبخندی را دارد که من به عمرم دیده ام!

در این فاصله پیرزن هم که صورتش از شادی برق می زد، به خانه اش برگشت. پسرش از دیدن شادی و آرامش در چهره مادر حیرت کرد و پرسید:
ـ امروز چه کردی که اینقدر خوشحالی؟
پیرزن جواب داد:
ـ با خدا ناهار خوردم.
و قبل از آنکه پسرش بتواند سؤالی کند، گفت:
ـ می دانی؟ او خیلی جوان تر از آن است که فکر می کردم!


نوشته های دیگران()

بیچاره جوونای ایرانی(در حاشیه مطلب این کجا وآن کجا)

سید مسیح نصر الله :: دوشنبه 86/4/11 ساعت 4:53 صبح

(براووووووو

من تو ایتالیا زندگی میکنم

مقایسه جالبی هست

بیچاره جوونای بیچاره ایرانی که اینجا کعبه آرزوهاشونه

آره کشف حجاب آزادیه ،ولی برای اینا که دارن شیطان پرستی رو

رواج میدن،تو جایی که خودفروشی شغله...

بیچاره جوونای ایرانی)

خوشحالم صدای حقیقتو میشه از طریق وبلاگ

به همه جهان رسوند و حتی تو ایتالیا همفکر و دوست پیدا کرد از این دوستمون

ممنونم که اطلاعات خوبی بهمون داد

و خبر سکون تلخ مرداب رو برای ماهیان دریا آورد

دوستان شما هم نظر بدین

انتقاد کنین

وبه من بگید چی بهتره زیاد تو وبلاگ باشه خوشحال میشم.


نوشته های دیگران()

برای تو که نخواهی خواند

سید مسیح نصر الله :: جمعه 86/4/8 ساعت 6:22 عصر

امروز اینجا هوا بارانی است

نام این وبلاگ به نام حسی است که با تو دارم

(باران)

چقدر دوست داشتم همیشه ببارد

باران یعنی قرارهای خیس

باران یعنی یک چتر برای دو نفر

باران یعنی روسری تو باد را تکان میداد

بوی حرفهای ما آسمان را از خود بیخود کرده بود

و مه ما را در خود فرو خورد

باران یعنی قرارهای خیس

باران یعنی

تو برمیگردی

باران یعنی صدای تو

آهنگ خنده های تو.

باران یعنی غروری که شکستنی است

وبغضی

که شیشه شیشه میبارد

باران یعنی تو بر میگردی...

برمیگردی؟؟؟


نوشته های دیگران()

مدرس

سید مسیح نصر الله :: دوشنبه 86/4/4 ساعت 8:45 عصر

شهادت سید حسن مدرس              اشارات آذرماه                      محمدعلی کعبی 

 

ای حقیقت زخمی ،ای صراحت گلوله خورده ،صدای تو همیشه آزاد است.

صدای تو سکوت جنگل را به هم میزندوخواب منطق وحش را پاره میکند.

 

صدای تو گران است:

تو از میان گلویی فشرده شده با دستهای سرکوب فریاد برآورده ای وعمق تاریک 1303هجری شمسی رابه اقتران سحر واداشته ای

تو از میان تمام شعارهای بر علیه خود ودردهای بی امان سر بلند کرده ای

و کسی که اینچنین بایستد مرگ هم نمیتواند نامش را قلم بگیرد.

صدای تو پرنده ای زخمی است که زبانت هیچ گاه به میله های سکوت تن در نداده است و مگرجز واژگان مدرس چیز دیگر ی میتواند به بلندای این حقیقت دست بیاویزد؟:

(من میخواهم زبانم،این زبان تندوتیزم آزادباشد.)

 

نامهای وحشی:

نامهای وحشی در آستانه جنایتند ومحله سرچشمه تهران حس غریبی دارد.

انگار چیزی قرار است که دیگر برای همیشه تکرار نشود.

کاسه صبر صبحهای بی مدرس لبریز شده است.سحر چند سال است که مسیر خانه تا مدرسه سپه سالار را طی میکند.اما کسی را به سادگی وایستادگی پیرمعلم _آزادگی نمی یابد.سالها است که صدای نعلین و عصای آهنگینش دیوارهای کاهگلی را به نشاط در نمی آورد

پس به ناچار لحظه ها از پس هم می آیندوحالا نزدیک افطار است.

نامهای وحشی در آستانه جنایتند

 نه سال در طواف بودی وحالا ترشیز کاشمر،کمربه قتل تو بسته است.

مستوفی وجهانسوزی وحبیب شمرمامور اجرای حکمند.

سم در استکان چای زبانه میکشد و صدای اذان بیتاب شنیده شدن است تا بلکه تو بعد از افطار...

اما تو بیتابتر از اذان هستی.

نامهای وحشی در آستانه جنایتند خدا حافظ لباسهای ساده:چلوارهای تابستانی ومتقالها وکرباسهای زمستانی.

خدا حافظ مرده باد مدرسها و زنده باد سردار سپه ها

خدا حافظ چشمهای کوری که زندگیم خوار در بادمی کوتاه نظرتان بود.

دوران استیضاح:

 

نامهای وحشی در آستانه جنایتند وروزی دوباره نام من بر سر زبانها خواهد بود

اما نه در برابرهجوم تهمتها،ناسزاها و گلوله ها

که در آغوش صفحات نورانی تاریخ صفحاتی که در میان دفترسیا ه وسفیدروزهای مجلس از دهان من متولد شدند.صفحاتی که کلاس اولی های مجلسیم را به فراگرفتن آنها واداشتم ورضاخان رادر برابرانفجارهای پیاپی واژگانشان قرار دادم

 

روزی  نام من سر از دوران استیضاح در می آورد.دورانی که تمام دیکتاتوری ها رادرسرزمینم استیضاح کرده باشندوفضاحت شاهها و خانها را در برابر دیدگان جهان بر بام دستها گرفته باشند

دورانی که رضا خان با چکمه های قهوه ایش  در قعر تبعیدگاه فراموشی غرق شده باشد و عکس مدرس روی اسکناسهای روز چاپ شود.

دورانی که در میان نامهای قلمخورده سال 1300ه ش نامی همچون ستاره بدرخشد

وعمامه ای که مرا با آن خاموش میکنید بر سر ولایت فقاهت نو رافشانی کند.

بدرود تمام دردها،روزنامه ها،شعارها ،سانسورها،گلوله ها

سلام بر اسلام

سلام برآزادی

سلام بر آینده تابان بعد از این.


نوشته های دیگران()

این کجا وآن کجا

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 86/4/3 ساعت 8:38 عصر

 

_                                 زن ایرانی

                                                           زن غیر ایرانی

 

 

تصو کنید خانمهایی رو که برای نابودی خود چه تلاشیها که نمیکنند

چه ماتیکها چه کرشمه ها چه برهنگی ها

و تصور کنید خانمهایی رو که برای جلوگیری از نابودی خود

متحمل چه دردسرها که نمیشوند

چه تحقیر ها چه ناسزاها ...

کدام اسلام با ارزش است؟

اسلام ایرانی یا؟اسلام اسلامی؟!میخواهم از شما خانمهای گرامی تهرانی

که ادعا داریداسلام را شما داریدو غیر شمایعنی خارج از این مرزها

مانند شما پیدا نمیشود سوالی کنم

آیا اگر ماندن در دانشگاه یا رسیدن به آن برای شما مستلزم کشف حجاب بودباز هم حجاب خود را نگه میداشتید؟

_یک روز حسین رفیعی در شبکه پنج به مناست میلاد حضرت زهرا زر خیلی بدی زد

که فکر کنم قسمتی از جواب در این خرف گزاف باشه

و آن این بود که هیچ جای دنیا زنانی نیکوسرشتی زنان ایرانی پیدا نمیشه

من باید حرف او را تصحیح کنم

هیچ جای دنیا زنانی نیکوسرشتی زنان اسلامی پیدا نمیشه

حالا میخواد ایرانی باشند یا غیر ایرانی

و السلام


نوشته های دیگران()

سخن

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 86/4/3 ساعت 2:53 عصر

نامردا

دیروز 18تا

بازدید داشتم پیام بزارید


نوشته های دیگران()

سنگ مهم است

سید مسیح نصر الله :: شنبه 86/4/2 ساعت 5:25 عصر

بعضی میگویند پرتاب کردن سنگ از طرف کودکان فلسطینی که تبدیل به یک نماد جهاد شده است مهم نیست

سوال من این است پس چا دکی ا به این جرم اینچنین شکنجه میکنند

این دموکراسی اسرائیلی است:

 
* نام : عاصم
* محل سکونت : ابو دیس
* تاریخ اسارت : 30/12/2001
* فرزند یک خانواده 9 نفره : سه پسر که وی کوچکترین آنان است و6 خواهر
عاصم 15 ساله در ساعت 6 و30 دقیقه رور یکشنبه 30/12/2001 به هنگام بازگشت از فروشگاه پدرش واقع در منطقه سواحره بازداشت شد . در راه خود با یکی از دوستانش روبرو شد وبرای پنج دقیقه به راه خود ادامه دادند تا آنکه با یک گشتی ارتش اشغالگر روبرو که دو تن از آنان در پشت یک صخره بزرگ پنهان شده بودند . یکی از سربازان عاصم ودوستش را فراخواند واین دو بطور معمول نزد آن سرباز رفتند . سربازان آنان را به باد کتک گرفتند وسپس انانرا نزدیک یک ساختمان قدیمی بردند واز عاصم خواستند درب ساختمان را بشکند ، این درب بسیار زنگ زده بود عاصم ناچار شد با یک سنگ بزرگ بر درب بکوبد و پس از گذشت 30 دقیقه درب باز شد اما سربازان باردیگر شروع به ضرب وکتک زدن آنان کردند وپس از گذشت 30 دقیقه آنانرا بهمراه خود به شهرک یهودی نشین معالی آدومیم بردند ودر آنجا از آنها خواستند برگه ای را امضا کنند که به زبان عبری نوشته شده بود و مأمور پلیس از آنها پرسید که آیا چیزی به همراه دارند که بخواهند به عنوان امانت بسپارند . پس از آن به اتاق بازجوئی برده شدند که در آنجا به اتهام سنگ پرانی بسوی سربازان مورد بازجوئی قرار گرفتند وعاصم به تمامی پرسشها که همگی در این زمینه بود پاسخ منفی می داد .
به اتاق دیگری انتقال داده شد که در آن چهار سرباز بودند که با دست وپاهایشان شروع به زدن عاصم نمودند وسر وی را به دیوار می کوبیدند وی پس از آن به محوطه مرکز پلیس معالی ادومیم برده شد . سربازان اسرائیلی شروع به مسخره کردن وی کردند . همین رفتار با دوستش نیز صورت گرفت وپس از یک یک مرحله بازجوئی به همراه دوستش باردیگر به بازجوئی انفرادی برده شد .
هنگامیکه مردم به پدر عاصم اطلاع دادند که بازداشت شده است پدر وبرادرش ازدیدار با وی در معالی آدومیم همان شب منع شدند وحتی از دیدن وی از دور برای اطمینان جلوگیری به عمل آمد وسربازان تنها به آنان گفتند که عاصم به اتهام پرتاب سنگ در بازداشت بسر می برد .
در ساعت 10 شب به عاصم اطلاع داده شد که به زندان عصیون انتقال داده خواهد شد و6 سرباز شروع به بستن چشمهایش ودستبند زدن به دستهایش وپاهایش کردند و وی را به همراه دوستش به طبقه بالا انتقال دادند ودر اینجا بند چشمهایشان را باز کردند وهریک از آنها را در یک اتاق بزرگ قرار دادند .
چراغها را خاموش نمودند و ضبط صوتی را باصدای بلند را روشن کردند وشروع به کتک زدن مجدد آنها کردند. سربازان عاصم را با دستهایشان بلند می کردند و بر زمین می کوبیدند واز او سؤال می کردند که چرا بسوی سربازان سنگ پرتاب کرده وآیا کسانی را می شناسد که به سمت سربازان سنگ پرتاب می کنند . پس از گذشت دو ساعت دو تن از سربازان دوست عاصم را از اتاق بیرون بردند و وی همچنان تا یک ساعت دیگر با همان وضعیت وشرایط در اتاق ماند . سپس از اتاق بیرون آورده شد در حالیکه خسته وپریشان ودرهم کوفته شده بود و سربازان وی بر زمین وپله می شکاندند درحالیکه سرش بر زمین بود دستان وپاهایش بسته بودند. وی به طبقه بالا برده شد در اینجا نیز بازجویان باردیگر همان سؤالها را مطرح کردند وعاصم پاسخ منفی می داد وباردیگر به همان اتاق برده شد و از نو شروع به کتک زدن وشکنجه کردن کردند که تا ساعت 5 صبح ادامه یافت . در این مدت هیچگونه غذا وآبی به عاصم داده نشد . با مداد روز دوم دستهای عاصم ودوستش باز گردید وبه مرکز پلیس برده شدند و از دوست عاصم انگشت نگاری از انگشتان دستان و پاهایش به عمل آمد اما عاصم با انگشت نگاری مخالفت کرد و باردیگر زیر لگدهای سربازان افتاد وپس از آن وادار به امضای یک برگه بزبان عبری گردید .
روز دوم به زندان عتصیون انتقال داده شدند در بین راه وبه هنگام عبور خودرو حامل آنان از تونلی که به شهر الخلیل می رسد سربازان آنان را از خورو پیاده کردند وباردیگر آنان زیر لگدهای خود گرفتند . هنگامیکه به زندان عتصیون رسیدند مدیریت زندان از پذیرفتن آنان خودداری کرد وادعا نمود که در این زندان بخش کودکان وجود ندارد چون عاصم در سن کودکی بشمار می آید . وپس از تماسهای بسیار مدیریت زندان با نگهداری آنها موافقت کرد ودر یک سلول یک در دو متری نگهداری شدند و نخستین غذائی که به آنان داده شد ساعت 12 ظهر فردای آن روز بود . عاصم به همراه دوستش چهار روز در این سلول نگهداری شدند و سپس دوستش بیرون آورده شد و عاصم به مدت 60 روز در این سلول را به تنهائی گذراند که در سی روز آن فقط هر روز 2 ساعت اجازه هوا خوری داشت . و در سی روز بعد روزهای به همراه زندانیان امنیتی نگهداری می گردید و شبها به سلول خود بازگردانده می شد .
در تاریخ 4/1/2002 برای نخستین بار به دادگاهی در بیت ایل برده شد اما دادگاه وی به تعویق افتاد و بار دیگر به زندان عتصیون بازگردانده شد واین بار در سلولی که کوچکتر از یک متر بود نگداری گردید که دارای دربی آهنین بود وهوای داخل گرم وسوزان بود در طی این مدت هیچکس از افراد خانوده اش و وکیل مدافع وی اجازه دیدار با او را نیافتند .
دادگاههای عاصم پشت سرهم پیش می آمد که بعضی از آنها بدون حضور وی برگزار می شد وبه تعویق می افتاد چون سربازان در حال شکنجه کردن وی بودند . هربار برای دادگاه بیت ایل برده می می شد با کتک زدن بوسیله سربازان روبرو می گردید . در تاریخ 18/2/2002 قرار بود عاصم در دادگاه حاضر شود اما به دادگاه برده نشد و وکیل مدافع وی از قاضی تقاضای آزادی وی را با ضمانت کرد ودو علت برای این درخواست خود مطرح نمود :
* چون او کودک است ودر زندان بزرگسالان نگهداری می شود واز هنگام بازداشت در سلول انفرادی بسر می برد .
* چون سربازان ومسئولان وی را در تاریخ وزمان تعیین شده دردادگاه حاضر نمی کنند .
دادگاه تصمیم گرفت وی با ضمانت مالی آزاد گردد اما دادستان کل مخالفت کرد و 72 ساعت مهلت برای درخواست تجدید نظر در این حکم درحخواست کرد. پس از گذشت دو روز و در جلسه دادگاه تجدید نظر قاضی با آزادی عاصم با ضمانت مالی مخالفت کرد و تصمیم گرفته شد که وی طی یک هفته به زندان تلموند ویژه کودکان تحویل داده شود و تاریخ دادگاه بعدی وی 4/4/2002 تعیین گردید .
پس از گذشت 7 روز این جلسه دادگاه ، عاصم به زندان تلموند انتقال یافت وپس از گذشت دو هفته در اینجا به سلول یک زندانی اسرائیلی 17 ونیم ساله منتقل گردید . صبح روز بعد هنگامیکه سرباز مأمور سرشماری عاصم را در سلول بیدار کرد ، عاصم تنها بود سرباز درباره زندانی هم سلولی او سؤال کرد وعاصم نمی دانست سرباز ازاو درخواست کرد حمام را جستجو کند ودر آنجا عاصم زندانی را بدار آویخته وجان داده دید .
عاصم را بلافاصله با خشونت وشکنجه بیسابقه ای به بازجوئی برده شد و متهم گردید که هم سلولی خود را به قتل رسانده است . دستها وپاهایش وهمچنین بدنش را به تختی آهنین بستند وبه مدت شش روز وی شکنجه کردند وطی این مدت فقط چند قطره آب در دهانش می چکاندند . پس از شش روز دریافتند که درباره کشته شدن هم سلولی او اشتباه کرده اند و عاصم را به سلولش باگرداندند .
در جلسه 4/4/2002 دادگاه که قرار بود در بیت ایل برگزار شود وهمزمان با محاصره شهر رام الله وحمله اسرائیل بدان بود ، عاصم به دادگاه احضار شد اما وکیل مدافع وی به علت محاصره شهر نتوانست در جلسه دادگاه حضور یابد وتلفنی با قاضی تماس گرفت و تصمیم بر آن شد که عاصم به 5 ماه زندان محکوم گردد که تا روز برگزاری دادگاه عاصم بیشتر این مدت را گذرانده بود .
پس از 8 روز زمان آزادی عاصم فرا رسید اما زندانبانان وی را به طولکرم درشمال فلسطین بردند که این شهر نیز در آن هنگام در محاصره اسرائیلی ها بود و وی را در خیابان رها کردند . وی هیچکس را در این شهر نمی شناخت ونمی دانست چگونه به روستای خود ابودیس درشرق بیت المقدس بازگردد وهیچگونه پولی نیز همراه نداشت ودر آنجا ودر حالیکه شهر در محاصره بود مردم وی را راهنمائی کردند تا به روستای مجاور برود واز آنجا با یک خودروی به روستایش برود و وی نیز چنین کرد .
عاصم هم اکنون نمی تواند این ماجرا وشکنجه ها ومحرومیتها را فراموش کند و همانند کابوس زندگی وی را در رنج فرو برده است بخصوص که آثار شکنجه صهیونیستها همچنان بر تن او نمایان وبر جای مانده است .


نوشته های دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دوباره سلام
ومن انتم؟
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
باران یعنی تو بر میگردی
سید مسیح نصر الله
Link to Us!

باران یعنی تو بر میگردی

Hit
مجوع بازدیدها: 110913 بازدید

امروز: 0 بازدید

دیروز: 3 بازدید

Day Links
دلگویه های برادرم [156]
تحلیل [69]
جنجال [138]
طلبه ای از نسل سوم [101]
[آرشیو(4)]


Archive


قبل از این
باحالترین مطالب هم گریه هم خنده
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
نیمه اول تیر 86
تابستان 1386

LOGO LISTS


In yahoo

یــــاهـو

My music

Submit mail