سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خداوند دانش سودمند بخواهید و ازدانشی که بهره نمی دهد به خدا پناه ببرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
باران یعنی تو بر میگردی
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
قدرت محبت

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 86/4/17 ساعت 4:41 صبح

این یک داستان واقعی است.


سالها پیش، در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.


مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او، ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت؛ پس اگر احساس خطر می کرد، به هر دوی آنها صدمه می زد.


اما زن، انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید. دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.


آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب، ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.


سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر، حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مأنوس بود.

 

در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه ی کاری برای یک مأموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.


زن با همه ی دلبستگی بی اندازه به ببری که مانند فرزند خود با او مأنوس شده بود، ناچار شد شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.


پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.


دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.


سرانجام، زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد.


بعد از شش ماه که مأموریت به پایان رسید، وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من برگشتم. این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود. چقدر دوری ات سخت بود، اما حالا من برگشتم، به سرعت در قفس را گشود؛ آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.


ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد: نه! بیا بیرون! بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو، بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی، بعد از شش روز از غصه، دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است!


اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی، با همه ی عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود.


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دوباره سلام
ومن انتم؟
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
باران یعنی تو بر میگردی
سید مسیح نصر الله
Link to Us!

باران یعنی تو بر میگردی

Hit
مجوع بازدیدها: 111199 بازدید

امروز: 2 بازدید

دیروز: 10 بازدید

Day Links
دلگویه های برادرم [156]
تحلیل [69]
جنجال [138]
طلبه ای از نسل سوم [101]
[آرشیو(4)]


Archive


قبل از این
باحالترین مطالب هم گریه هم خنده
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
نیمه اول تیر 86
تابستان 1386

LOGO LISTS


In yahoo

یــــاهـو

My music

Submit mail