سید مسیح نصر الله ::
دوشنبه 86/4/11 ساعت 5:43 صبح
روزی روزگاری پسربچه ای بود که دلش می خواست خدا را ببیند. او می دانست که سفر به جایی که خدا زندگی می کند، طولانی است، بنابراین چمدانش را بست و سفرش را شروع کرد.
حدود سه منزل را رد کرد و به پیرزنی رسید که توی پارک نشسته و به کبوترها زل زده بود. پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست به پیرزن نوشابه بدهد که متوجه شد پیرزن گرسنه است و به او غذا داد. پیرزن با امتنان آن راقبول کرد و به پسرک لبخند زد. لبخند پیرزن به قدری قشنگ بود که پسرک دلش خواست دوباره آن را ببیند و به او یک نوشابه تعارف کرد. پیرزن دوباره لبخند زد. دل پسرک از شادی لبریز شد!
تمام بعدازظهر را دو نفری آنجا نشستند، چیز خوردند و لبخند زدند، ولی حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدند.
هوا داشت تاریک می شد و پسرک می دید که چقدر خسته شده است. از جا بلند شد که برود، ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و پیرزن را محکم بغل کرد.
پیرزن قشنگ ترین لبخندش را به او هدیه داد.
وقتی پسرک در خانه اش را باز کرد، مادرش از اینکه او را اینقدر خوشحال می دید تعجب کرد و پرسید:
ـ امروز چه کردی که اینقدر خوشحالی؟
پسرک جواب داد:
ـ با خدا ناهار خوردم!
و قبل از آن که مادرش بتواند سؤالی بکند، گفت:
ـ می دانی؟ او قشنگ ترین لبخندی را دارد که من به عمرم دیده ام!
در این فاصله پیرزن هم که صورتش از شادی برق می زد، به خانه اش برگشت. پسرش از دیدن شادی و آرامش در چهره مادر حیرت کرد و پرسید:
ـ امروز چه کردی که اینقدر خوشحالی؟
پیرزن جواب داد:
ـ با خدا ناهار خوردم.
و قبل از آنکه پسرش بتواند سؤالی کند، گفت:
ـ می دانی؟ او خیلی جوان تر از آن است که فکر می کردم!
نوشته های دیگران()