سید مسیح نصر الله ::
یکشنبه 86/4/17 ساعت 4:37 صبح
در یکی از روزهای اردیبهشت، شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند.
شادی از زیبایی های درون زمین سخن گفت، از شگفتی های هر روزه ی زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود.
آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود، موافقت کرد؛ زیرا غم، جادوی آن لحظه و زیبایی اش را می فهمید. غم هنگامی که از زیبایی ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت، بیانی شیوا داشت.
شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و درباره ی هر آنچه که می دانستند، با هم تفاهم داشتند.
دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند. هنگامی که این سوی آب را نگاه کردند، یکی از آنان گفت: نمی دانم آن دو نفر کیستند؟ دیگری پاسخ داد: اما من فقط یک نفر می بینم.
شکارچی اول گفت: اما دو نفر آنجا هستند. شکارچی دوم گفت: من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببینم، تصویری که در دریاچه افتاده نیز تصویر یک نفر است.
شکارچی اول گفت: نه، دو نفرند. تصویری که در آب راکد افتاده است از آنِ دو نفر است.
اما مرد دوم تکرار کرد: من تنها یک نفر را می بینم. و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر را می بینم.
تا به امروز، هنوز یکی از شکارچی ها می گوید که دیگری لوچ است و دو تا را می بیند؛ در حالی که آن دیگری می گوید: دوست من کمی کور است.
جبران خلیل جبران
نوشته های دیگران()