سید مسیح نصر الله ::
دوشنبه 85/11/30 ساعت 11:44 صبح
دشت سبز ناپدید شده است.
هیچ کس نیست وجای خالی تو هنوز گرم است.
از دور میبینمت با اسبی همراه با کسی که بوی مرا نمیدهد به سوی نقطه کوری میروی
آهای پس چه شد قرارهامان؟آن همه حرفهای قشنگی که زدیم.......
اخم کرده ای
آلبوم عکسم را به طرفم پرت میکنی
قبیله ات از هر سو ظاهر میشوند وکل میکشند
خواهرهایت به من میخندد
یکیشان یکی از عکسهایم را بر میداردو میخندد
تو دور میشوی....
دور میشوی........
هیچ کدام ازین ها آزارم نمیدهد به این اندازه که تو دور میشوی....
توی نقطه کور درب دانشگاه اهواز ایستاده ای
و چند کاغذ سفیدو خط کش و نفاله وپرگارو مداد نرم سیاه
و یک مدرک
و یک عالمه چیز که ارزششان برای تو بیشتر از حرفهای من است
قبیله ات پشت لباس سفید توریت کل میکشند
خواهرت عکسم را به طرفم پرت میکند وپشت سرتان میدودو نقل جمع میکند
مادرت چند بار بر میگرد دو عقب را نگاه میکند
پدرت با سمند ویراژ میدهد بوق میزند وپشت سر قبیله حرک میکند
کم کم دور میشوید .تورا نمیبینم صدا ها خوابیده اند .
به سمت دریا برمیگردم
احساس تنهایی میکنم
به سمت در یا میروم
جاپایم تا دریا کشیده شده است
موجها می آیندومیروند
روی شنها نوشته شده :
در اینجا درست در همین نقطه دلی شکست
در یا نوشته را با خود میبردو من تنها نیستم
از این به بعد هروز تو تنهایی
تنهایی
تنها
تنها تر
نوشته های دیگران()