سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسیارند کسانی که دانش دارند و از آن پیروی نمی کنند . [امام علی علیه السلام]
باران یعنی تو بر میگردی
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
خصوصیات دخترا :

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 85/11/22 ساعت 3:30 عصر

 

1. تا زبونشون باز میشه عوض مامان بابا میگن شوهر!

2.حالشون از پسرا به هم میخوره ولی نمی دونم چرا 666 تا دوست پسر دارن

3.اگه خونشون آتیش بگیره بین بابا و لوازم آرایش حتما لوازم آرایش و انتخاب می کنن!

4.نون شب ندارن بخورن ولی پول عمل دماغشونو ردیف میکنن!

5.همه خوشکل و خوش هیکلن(خدایا منو بخاطر این دروغم ببخش)

6. از 8 تا 20 سالگی شونصدتا دوست پسر داشتن که هیچ کدوم درکشون نمیکردن

 


نوشته های دیگران()

یه نامه برای تو

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 85/11/22 ساعت 3:27 عصر

ارزو دارم خوشیهایت مثل اسهال باشه .مکرر مداوم روان روشن و پر سروصدا

 آسمان را ستاره زیبا می کند
باغ را گل
عشق را محبت
چشم را اشک
و تو را عمل دماغت

خیلی بی معرفتی . خیلی نامردی . خیلی بی وفایی . خیلی بی جنبه هم هستی .. آخه نامرد ما باید از روی چی توز بفهمیم موتور خریدی

چشمات وقتی زیباست که مال اشک باشه. اشک وقتی زیباست که مال عشق باشه. عشق وقتی زیباست که مال تو باشه. تو وقتی زیبایی که دستت تو دماغت باشه

 

 آخه یابو      

 

گوسفند

 

الاغ

 

بزغاله

 

بوزینه‌ی خر

 

گوریل

 

سگ

 

میمون

 

شپش

 

زالو

 

کنه

 

این همه حیون! چرا شیر شد سلطان جنگل

 دوست دارم با همه این اوصاف

 


نوشته های دیگران()

عبرت بگیرید از من

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 85/11/22 ساعت 3:20 عصر

بچه ها بیاید یه بارم که شده خر نباشید.

باور کنید این دخترا میخوان مارو دق مرگ بدن!!!!...

باور کنید اونا لباسای قشنگ میپوشن والا منو میگی جز حوری هیچی نمیپسندم.

(البته جدیدا حوری ندیدم ها،)

باور کنید عشق شتریه که در خونه هر خری میخوابه !!!!باورتون نمیشه نگاه کنید


نوشته های دیگران()

یک نامه کوتاه از یکی از بروبچ عهاشق محله که تصادفی به دست این جا

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 85/11/22 ساعت 3:6 عصر


نوشته های دیگران()

کرم مالشی از نوع فلفلیش

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 85/11/22 ساعت 2:54 عصر

بی کلاه رفته بودم بیرون

عجب سینورزیتی گرفته بودم هنوز یادم که می افته مخم سوت میکشه

سر کلاس هم استاد ول کن نبود

رفیق ما هم گیر داده بود تو هم باید اظهار نظر کنی ما هم یهویجوری یه چیزی پروندیم

شانسی شانسی گرفت

حتی نفهمیدم استادم در مورد تعریف از من چی گفت

شب بود که لای چراغ بالای ماشینها به سرعت با پیکونمون(پیکان خودمان،اصطلاح خودمانی آن میباشد)به طرف خانه در حرکت بودم

چند لحظه بعد روی تختم ولو بودم و آه وناله فایده ای نداشت.بلند شدم چای خوردم بدتر شد

کمی هم خودمو پیش مادرم لوس کردم که ای کاش نمیکردم

خواب بودم که به جای قرص با یک عدد کرم مالشی وارد اتاقم شد

تا تاومدم بگم این چیه نصفش روی پیشانی مبارکم خالی شده بود(احساس وظیفه و از ای حرفها)

چشمتان روز بد نبیند چرا که کرم کرم فلفلی بود

آقا ما رو میگی سینوزید یادمون رفت و بس چسبیدیم به سوزش ناشی از کرم

بعد هم مادر گرامی یک عدد کلاه را که تو سر مورچه هنم نمیرفت نمیدونم چطور وارد کله مبهرک ما کرد(معجزه و از این حرفها)

خلاصه چند لحظه بعد بنده لخت مادر زاد در حمام سر میکردم و با چشمهای بسته به شدت در حال زحمت برای کندن آن کرمها بودم

غافل از اینکه کرم نبود که سریش بود انگار

چشتو باز میکردی کور میشدی سرتون رو درد نیارم چون مادر شما هم ممکنه هوس کنه خوبتون کنه

بعد از کلی به در ودیوارو دوش وآینه خوردن وبعد از چند فقره سر خوردن روی صابون

بالاخره کنده شد وما به سلامت  از حمام بیرونه آمدیم این داستان چند نکته اخلاقی دارد

1 هیچ وقت خودتان را برای مادرتان لوس نکنید چون ممکن است آن وقت خدای ناکرده احساس مسئولیت کنند

2وفتی سینوزیت سراغتان آمد زیاد آه وناله نکنیدچون شما که نمیدانید کرو مالشی از نوع فلفلیش چقدر بیشتر درد داره

3بعد از سر دزرد و حمام وبعدا ز آن همه سر درد و در دسر یادتان نرود که قبل از بیرون آمدن زیر حوله لبا س بپوشید چون آنوقت ممکن است به شدت ضایع شوید و آثار روحی دردآور این مورد بدتر از تمام موارد درد آور جسمی و ماندگارتر میباشد

با تشکر

خودم

 

 

 


نوشته های دیگران()

دو خط با نزار

سید مسیح نصر الله :: یکشنبه 85/11/8 ساعت 5:2 عصر


NIZAR NOJAVANI.jpg

عشقت به من آموخت  که اندوهگین  باشم
علمنی حبک ..أن أحزن
Your love taught me to grieve
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام  که اندوهگینم  کند
و أنا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلنی أحزن
and I have been in need, for centuries
a woman to make me grieve
به زنی  که  چون گنجشکی بر بازوانش  بگریم
لامرأة أبکی فوق ذراعیها مثل العصفور
for a woman, to cry upon her arms
like a sparrow
به زنی  که تکه های  وجودم  را 
چون تکه  های بلور شکسته گرد آرَد

***
لامرأة.. تجمع أجزائی
کشظایا البلور المکسور
***
for a woman to gather my pieces
like shards of broken crystal
***
می دانم بانوی  من! بدترین عادات را عشق تو  به  من آموخت
علمنی حبک سیدتی أسوء عادات
Your love has taught me, my lady, the worst habits
به  من آموخت
که شبی  هزار بار فال قهوه  بگیرم
 و به  عطاران  و طالع بینان پناه برم

علمنی أخرج من بیتی
فی اللیللة ألاف المرات..
و أجرب طب العطارین..
it has taught me to read my coffee cups
thousands of times a night
to experiment with alchemy,
to visit fortune tellers
به  من آموخت  که از  خانه بیرون زنم
و  پیاده رو ها را متر  کنم

و أطرق باب العرافات..
علمنی ..أخرج منبیتی..
لأمشط أرصفة الطرقات
It has taught me to leave my house
to comb the sidewalks
و صورتت را در باران ها جستجو  کنم  
و أطارد وجهک..
فی الأمطار..
and search your face in raindrops
و در نور ماشین ها
و فی أضواء السیارات..
and in car lights
و  در لباس های ناشناختگان
دنبال لباس هایت  بگردم

و أطارد ثوبک..
فی أثواب المجهولات
and to peruse your clothes
in the clothes of unknowns
و  بجویم  شمایلت را
حتی!  حتی!
حتی! در پوستر ها  و اعلامیه ها!

و أطارد طیفک..
حتى..حتى..
فی أوراق الإعلانات..
and to search for  your image
even.....even.....
even in the posters of advertisements
عشقت به  من آموخت  که ساعت ها در اطراف سرگردان  شوم
علمنی حبک کیف أهیم على وجهی..ساعات
your love has taught me
to wander around, for hours
در جستجوی گیسوان  کولی
 که تمام  زنان کولی بدان رشک برند

بحثا عن شعر غجری
تحسده کل الغجریات
searching for a gypsies hair
that all gypsies women will envy
به  جستجوی شمایلی در  جستجوی صدایی
 که  همه ی شمایل ها  و  همه صداهاست

بحثا عن وجه ٍ..عن صوتٍ..
هو کل الأوجه و الأصواتْ
***
searching for a face, for a voice
which is all the faces and all the voices...
بانوی  من!
عشقت   به سرزمین های اندوهم  کوچاند

أدخلنی حبکِ.. سیدتی
مدن الأحزانْ..
Your love entered me...my lady
into the cities of sadness
که  قبل از  تو  هرگز بدان ها پا  نگذاشته ام
و أنا من قبلکِ لم أدخلْ
مدنَ الأحزان..
and I before you, never entered
the cities of sadness
و  نمی دانستم
که اشک انسانی است

لم أعرف أبداً..
أن الدمع هو الإنسان
I did not know...
that tears are the person
و انسانِ  بی غم
تنها سایه ای است از انسان...

***
أن الإنسان بلا حزنٍ
ذکرى إنسانْ..
***
that a person without sadness
is only a shadow of a person...
***
عشقت  به  من آموخت 
که   چون کودکی رفتار  کنم

علمنی حبکِ..
أن أتصرف کالصبیانْ
Your love taught me
to behave like a boy
و بکشم چهره ات را با  گچ
بر دیوار

أن أرسم وجهک بالطبشور على الحیطانْ..
to draw your face with chalk
upon the wall
و بر بادبان قایق  صیادان
 و  ناقوس های کلیسا
 و صلیب ها.

و على أشرعة الصیادینَ
على الأجراس, على الصلبانْ
upon the sails of fishermen"s boats
on the Church bells, on the crucifixes,
عشقت به  من آموخت
که  چگونه  عشق 
جغرافیای روزگار را در  هم می پیچد

علمنی حبکِ..کیف الحبُّ
یغیر خارطة الأزمانْ..
your love taught me, how love,
changes the map of time...
به  من آموخت وقتی  که  عاشقم
 زمین از چرخش باز می ماند

علمنی أنی حین أحبُّ..
تکف الأرض عن الدورانْ
Your love taught me, that when I love
the earth stops revolving,
چیز هایی به  من آموخت 
که روی آن ها  حسابی  هرگز باز  نکرده بودم

علمنی حبک أشیاءً..
ما کانت أبداً فی الحسبانْ
Your love taught me things
that were never accounted for
افسانه های  کودکانه  خواندم 
 و  به قصر شاه پریان  پا  گذاشتم

فقرأت أقاصیصَ الأطفالِ..
دخلت قصور ملوک الجانْ
So I read children"s fairytales
I entered the castles of Jennies
و به رویا  دیدم  که رسیده ام به  وصال دختر شاه پریان
و حلمت بأن تزوجنی
بنتُ السلطان..
and I dreamt that she would marry me
the Sultan"s daughter
دختری  با چشم هایی  روشن تر از آب دریاچه های  مرجانی
بلک العیناها ..
أصفى من ماء الخلجانْ
those eyes..
clearer than the water of a lagoon
لبانش  خواستنی تر از گل انار
تلک الشفتاها..
أشهى من زهر الرمانْ
hose lips...
more desirable than the flower of pomegranates
خواب دیدم  چون سوارکاری تیزرو  دارم می ربایمش
و حلمت بأنی أخطفها مثل الفرسانْ..
and I dreamt that I would kidnap her like a knight                              
خواب دیدم سینه ریزی از  مرجان  ومروارید هدیه اش کرده ام
و حلمت بأنی أهدیها أطواق اللؤلؤ و المرجانْ..
and I dreamt that I would give
her necklaces of pearl and coral
بانوی  من!  عشقت به  من  آموخت هذیان  چیست
علمنی حبک یا سیدتی, ما الهذیانْ
Your love taught me, my lady,
what is insanity
به  من آموخت  که  عمر می گذرد ...
و دختر شاه پریان پیدایش نمی شود  ...

***
علمنی کیف یمر العمر..
و لا تأتی بنت السلطانْ..
***
it taught me...how life may pass
without the Sultan"s daughter arriving
***
عشقت به  من آموخت
 که  چگونه دوستت بدارم در همه ی  اشیا

علمنی حبکِ..
کیف أحبک فی کل الأشیاءْ
Your love taught me
How to love you in all things
در درخت زرد  و  بی برگ زمستانی 
فی الشجر العاری, فی الأوراق الیابسة الصفراءْ
in a bare winter tree,
in dry yellow leaves
در باران 
 در طوفان

فی الجو الماطر.. فی الأنواءْ..
in the rain, in a tempest,
در قهوه   خانه ای  کوچک
 که عصر ها  در آن
قهوه  ی تاریک  می نوشیم

فی أصغر مقهى.. نشرب فیهِ..
مساءً..قهوتنا السوداءْ..
in the smallest cafe, we drank in,
in the evenings...our black coffee
عشقت به  من آموخت  که  چگونه
به مسافرخانه ها  و  کلیسا ها  و قهوه خانه  های بی نام پناه برم

علمنی حبک یس أن آوی..
لفنادقَ لیس لها أسماءْ
و کنائس لیس لها أسماءْ
و مقاهٍ لیس لها أسماءْ
Your love taught me...to seek refuge
to seek refuge in hotels without names
in churches without names...
in cafes without names...
عشقت به  من آموخت  که  چگونه شب
بر  غم  غریبان می افزاید

علمنی حبکِ..کیف اللیلُ
یضخم أحزان الغرباءْ..
Your love taught me...how the night
swells the sadness of strangers
به  من آموخت  که
بیروت را زنی فریبنده ببینم

علمنی..کیف أرى بیروتْ
إمرأة..طاغیة الإغراءْ..
It taught me...how to see Beirut
as a  woman...a tyrant of temptation
زنی  که هر شامگاه زیبا ترین جامه اش را می پوشد
إمراةً..تلبس کل کل مساءْ
أجمل ما تملک من أزیاءْ
as a woman,
wearing every evening
the most beautiful clothing she possesses
و غرق در عطر
به  دیدار دریانوردان  و پادشاهان می رود

و  ترش العطرعلى نهدیها
للبحارةِ..و الأمراء..
and sprinkling upon her breasts perfume
for the fisherman, and the princes
عشقت به  من آموخت  که  چگونه بی اشک بگریم
علمنی حبک أن أبکی من غیر بکاءْ
Your love taught me  how to cry without crying
عشقت به  من آموخت  که  چگونه غم
 چون پسری با پاهای بریده
بر راه « روشه»  و  « حمرا» می خوابد.....

علمنی کیف ینام الحزن
کغلام مقطوع القدمینْ..
فی طرق (الروشة) و (الحمراء)..
It taught me how sadness sleeps
Like a boy with his feet cut off
in the streets of the Rouche and the Hamra
عشقت به  من آموخت که اندوهگین باشم
علمنی حبک أن أحزنْ..
Your love taught me to grieve
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام  که اندوهگینم  کند
و أمنا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلنی أحزنْ..
and I have been needing, for centuries
a woman to make me grieve
به زنی  که   چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
لامرأة أبکی فوق ذراعیها مثل العصفور
for a woman, to cry upon her arms
like a sparrow
به زنی  که تکه های  وجودم  را 
چون تکه  های بلور شکسته گرد آرَد...

لامرأة تجمع أجزائی..
کشظایا البلور المکسور..
for a woman to gather my pieces
like shards of broken crystal


نوشته های دیگران()

سخت است آفاجان،سخت است.

سید مسیح نصر الله :: پنج شنبه 85/11/5 ساعت 12:11 صبح

سلامی دوباره عرض میکنم آقا جان

از نامه ها یم که خسته  نمی شوید؟گفته بودم دلم برا یتا  ن زود به زود تنگ می شود.ببخشید عین بچه ها می نویسم.آخر ما صدها سال است یتیم هستیم وکسی که پدر بالای سرش نباشد بهتر از این بار نمی آید .نمیگویم شما نبوده اید،شما همیشه بودید و به یاد ما هستید و این ما ییم که باید حضور جسمی شما باشد تا قدرت درکتان را پیدا کنیم.پس چون نمی بینیمتا ن نمیتوانیم  ویتیمی ما تقصیر خود ما است.می دانم اقا جان همه چیز تقصیر خود ما است. شما هیچ کوتاهی نسبت به ما نداشته ا ید. دیشب زیر سایه شما بودم،(مدرسه امام باقر )بعد از نماز نخوابیدم.مشغول مطالعه شدم.شما همه جا بودید روی سکوت دیوارهای مبهوت،لای سایه ها لای برگهای سوزنی کاجها،باور تان میشود وسط تابستان باران شما می آمد؟همه چیز بوی شما را میداد.(بوی طلوع)مخصوصا موقع طلوع که مناجات گنجشکها آنقدر بالا گرفته بود که صدای جیر  جیر کها شنیده نمیشد.من که نفهمیدم چه میگویند.یکی یکی هم حرف نمیزدند که آدم بفهمد !.ولی حتما آنها هم شما را صدا میکردند.امروز سعی کردم فرزند خوبی باشم. قبول خطا هم داشتم .باید ببخشید.یعنی لطف کنید ببخشید گاهی از دستم در میرود.گاو وحشی که در من است خیلی سخت رام میشود!.سخت است آفا جان، سخت است.نفس اما ره را که خودتان میشناسید همان زمین خورده همیشگیتا ن را میگویم که ما فرزندان نا خلفتا ن رویش را سفید کردیم.رو ما ن سیاه آقا جان.راستی شما الان کجا یید؟در حال رکوعید یا سجود؟قیام یا قعود....غروب است آقاجان که این نامه را برا یتا ن مینویسم.میدانم میخوانید.راستی این چندمین نامه است؟نمیدانم فقط میدانم جا یتا ن خیلی خالی است.همه چیز حالت تشنج گرفته است.صدا یتان میکنم از دور از همین اتاق تب کرده.حتما میشنوید منم که  نمی شنوم.گو شها مان کر شده از بس....

دو ستتا ن دارم خیلی زیاد.

ملالی نیست جز دوری شما.

                                                                           12تیر ماه 85(نقل از دفتر خاطرات خودم)

ما هم زمانی هوا سما ن بود.کاش یادمان بیافتد........


نوشته های دیگران()

برای تو

سید مسیح نصر الله :: چهارشنبه 85/11/4 ساعت 7:43 عصر

مسیرم را عوض کن،راه تو در توی بی پایان

نخواهم یافت آخر هم تو را آن سوی بی پایان

صدای جزر و مد از دور میخواند مرا اما

به دریا میرسد در جست و جو این جوی بی پایان؟

چه جنگ ناجوانمردانه ای یک مرد بی طاقت

برای کلبه ای در برف رو در روی بی پایان

صدایت میکنم پیغام من دارد تمام شب

 اگر بر پنجره میکوبد ابن هو هوی بی پایان

به بوران میسپارم دستکش های سفیدم را

شبی که نیستم در میزنم آن سوی بی پایان

                   

                      خودم


نوشته های دیگران()

آی آدم آهنی ها

سید مسیح نصر الله :: چهارشنبه 85/11/4 ساعت 1:56 عصر

کاش کاسه آبی داشتم تا هر وقت میخواستم میتوانستم تو را در آن ببینم.الان که ساعت 8:10دقیقه صبح است و هوای اینجا بارانی است،حتما الان سر کلاس درس هستی.پشت یک میز،سمت معلم و تخته سیاه.کفشها یت

 هنوز سفید است؟چادر سفید که نپوشیده ای؟لباس صورتی چطور؟سرخ و سفید  که  نمی شوی ؟نه،آنجا کلاس درس است نه محفل خواستگاری!.چه درسی داری؟نگو نقشه کشی ساختمان!.بگو ادبیات فارسی!.بگو که معلم دارد برای شما یک غزل عاشقانه میخواند!!!!!...بگو که دارد به شما یاد میدهد چیزهایی هم غیر از درس نقشه کشی هستند.!کسانی هم غیر از مادر و پدرو خو اهر و معلم و مدیر و همکلاسی هستند!.جایی هم غیر از خانه و مدرسه هست!!.بگو که الان آنجا هم باران می بارد و تو باران را خیلی دوست داری.بگو که از معاد لات  پیچیده ریاضی خو شت  نمی  آید بگو که هرچند در کلاس تو هم دلت گاهی برای کسی تنگ میشود.بگو که توهم احساس تنهایی میکنی.همه اینها هم که نباشد و میدانم که نیست

،مطمئنم  معلم تو ،  معلم هرچه که میخواهد هم باشد،از غزل دهه چهل به بعد بویی نبرده حتما برایت نمیخواند:

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم

یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

خیلی خلاصه عرض کنم دوست دار مت

دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم

لابد در دبیرستان شما صحبت از این چیزها زشت است!.بد است!.برای یک دختر 17ساله قباحت دارد!!.چون ممکن است فکرهایی به سرش بزند!.حتی خدای نکرده عاشق بشود!!!و بعد به مرحله رفیع  

تر شید گی نرسد.لابد مد یر و معلم ترشیده تان آرزو دارند همه تان مهندس ساختمان بشو ید ،آجر و سنگ و سیمان را روی کاغذ بیاورید و شما اگر شانس یا ر تان باشد و بعد از سه بار رد شدن در  کنکو ر آخر ش قبول شوید در سن 25 سالگی بشوید خانم مهندس.یا اگر خوش بین باشم در سن22 سالگی.!!و بعد دنبال کار بگردید وتا شاغل نباشید دل و جگر همه خواستگارها را تکه پاره کرده جلوی پایشان بریزید.و بعد که شاغل شد ید با مدرنترین و پو لد ار ترین و

 خو شپو شتر ین و خوش عطر ترین مرد روی زمین که آن هم  یحتمل همکلا ستا ن باشد ازدواج کنید.و روی عاشقتر ین ها خط قرمز بکشید اگرچه شاعر باشند.لعنت به این زندگی که به شماها یاد مید هد خانه را از سنگ بسازید ولی فراموش میکند بیاموزد چگونه از محبت باید ساخت؟یاد میدهد که چطور بکشید و طرح بریز ید که با زلزله خراب نشود ولی یادتان نمیدهد که اگر خراب شد چطور دوباره باید ساخت خانه ای را که از درون در معرض خطر است.یادتان ندادند دل کسی را نشکنید؟یادتان ندادند به یاد کسی باشید؟یادتان ندادند دلتا ن بسوزد؟یادتان دادند دل کدام طرف سینه است و حتی چند جزء دارد ولی یادتان ندادند آن را به کسی بدهید یا از کسی بگیرید.آی آدم آهنی ها زنگ میزند یک روز پیکر تان که در انحصار میزها و دیوارها و در ها ست.در انحصار کار با تعلقات جاهلانه است.سیبها ی سرخ، امروز مشتری ها تان بر ا یتا  ن سینه چا کند.فردا که از درخت افتادید و رنگتا ن عوض شد کلاغها می آیند و به جای د لتا ن مغز تان را میکاوند.چه میشود که هم کار باشد هم عشق؟هم درس باشد هم عشق؟کاش کاسه آبی داشتم که میتوانستم تو را در آن ببینم.حتما سر کلاس نشسته ای.دبیر خوبی ندارید.اگر دبیر خوبی داشتید الان در این آرزو نمی سوختم که:ای کاش کاسه آبی داشتم که می توانستم تو را در آن ببینم.برای زندگی و کار انگیزه داشتم و بهترین زندگی را برایت میساختم.لازم نبود مهندس ساختمان باشی تا خوشبخت شویم.کافی بود همسر بشوی و یک مادر فوق العاده مهربان تا خوشبخت شویم.لازم نبود مهندس شوی تا به جامعه خود خدمت کنی و کشورت را آباد سازی.کافی بود همسر بشوی و یک مادر فوق العاده مهربان تا کشور ما ن در آینده  بچه ها یی با فاصله سنی زیاد با پدر و مادر نداشته باشد.تا احساس تنهایی نکنند تا از خانواده شان به سمت دو ستا نشان فاصله نگیرند تا خانه ها با هزار مورد دیگر از داخل فرو نریزد. خراب شود جامعه ای که خانه  ها ی یش سرد ند .پدر و مادر هر دو سر کارند.!! وفر زندان دلتنگ.و مادر ها یش در معرض خطر و پدر ها یش در معرض خطر و فرزندانش در معرض خطر.خراب شود جامعه ای که دبیر ها و مدیرهای ترشیده ای مثل دبیرها و مدیرهای ترشیده مدرسه شما دارد.خراب شود جامعه ای که مردها  یش  ظرف می شور ند  و ز نها یش ساختمان میسازند.جامعه ای که خانه ها یش مردهای زن سیرت دارد و زنان مرد سیرت.خراب شود جامعه ای که آن را معاد لات تنگ نظرانه انسان میسازد نه پروردگار.


نوشته های دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دوباره سلام
ومن انتم؟
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
باران یعنی تو بر میگردی
سید مسیح نصر الله
Link to Us!

باران یعنی تو بر میگردی

Hit
مجوع بازدیدها: 111165 بازدید

امروز: 3 بازدید

دیروز: 6 بازدید

Day Links
دلگویه های برادرم [156]
تحلیل [69]
جنجال [138]
طلبه ای از نسل سوم [101]
[آرشیو(4)]


Archive


قبل از این
باحالترین مطالب هم گریه هم خنده
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
نیمه اول تیر 86
تابستان 1386

LOGO LISTS


In yahoo

یــــاهـو

My music

Submit mail